او قبول نمی کند و در حال سرفه کردن به صورت بریده بریده می گوید : نه نه ممنونم و باید ... ، باید برم ، خونه . چون هر موقع ..، چون هر موقع که سرفه ام شدید می شه ، یک لیوان شیر که ... ، یک لیوان شیر که می خورم حالم بهتر میشه .
اصغرآقا که علیرغم تمام بحثهایی که با دوستش کرده است باز شدیداً دلش به حال او سوخته است ، با لحنی نرم و دلسوزانه می گوید : تو همین جا باش ، من همین الآن میرم از لبنیّاتی سر کوچه مون برات شیر می خرم .
کاظم آقا باز هم قبول نمی کند و می گوید : به همسرم چیزی نگفته ام ، دلواپس میشه .حتماً ...، باید حتماً زودتر برم تا من نرم ناهار نمی خورند.
سپس از جا بلند می شود و با تشکّر فراوان از اصغرآقا و همسرش خداحافظی می کند .
پس از رفتن کاظم آقا ، اصغرآقا به همسرش می گوید : پیش رفیقم خوب آبروی منو حفظ کردی . اون از غُر زدنات ،اونم از پریدن داخل حرفامون . تو با حرفهای بزرگتر از دهنت کفر منو درآوردی . ولی من این دفعه رو دندون رو جیگر گذاشتم .امّا اگه دوباره وقتی با کسی صحبت می کنم ،خودتو قاطی کنی و داخل حرفامون بپری ، من می دونم با تو .
زری خانم که ظاهراً تهدید اصغرآقا را جدّی نگرفته ، با خونسردی می گوید :اصغر آقا دیدی حتّی کاظم آقا هم از سیگار کشیدناش حسابی پشیمونه . تو هم هنوز که دیر نشده ، نمی گم بخاطر من ، بخاطر خودت و بچّه ی بی گناهمون هاشم هم که شده ، سیگار رو ترک کن ،این قدر لجبازی نکن . سیگار برای هیچکی نفعی نداشته که برای تو داشته باشه.
اصغرآقا می گوید : زن این قدر حرف نزن و با من سر به سر نکن ،من خودم بهتر کار خودمو میدونم ،اگه سیگار ضرر داشت که من نمی کشیدم .
زری خانم می گوید : اگه سیگار ضرر نداشت که کاظم آقا مریض نمی شد . یادت هست که او قبلاً چقدر از سیگار تعریف می کرد ؟ ولی حالا که فهمیده اشتباه می کرده ، چقدر پشیمونه و دلش می خواد ترکش کنه .
اصغرآقا می گوید : زری ساده نباش ! همه ی اینا فیلمه .اوّلاً مریضی کاظم هیچ ربطی به سیگار نداره .او حتماً به خاطر بی احتیاطی و نا پرهیزی سرما خورده ،گلوشم چرک کرده که این قدر سرفه میکنه .دوّماً او عادت داره برای خود شیرینی چیزایی خلاف عقیده ی خودش بگه .چون اگه واقعاً بخواد سیگار رو ترک کنه که کاری نداره .
تازه تو الآن باید افتخار کنی که من در محل به اصغر سیگاری معروف شده ام و بچّه های محل روی حرفم حساب می کنند . اگه سیگار رو ترک کنم ، علاوه بر گرفتاری به مشکلاتی مثل سردرگمی و نداشتن سر گرمی ، معروفیّتمو هم از دست میدم .الآن بظاهر من رکورد سیگار کشی را در محل شکسته ام و با اینکه روزی دوسه بسته بیشتر نمی کشم ، بعضیها فکر می کنن ، روزی حدّ اقل پنج بسته سیگار می کشم .
چند روز پیش یکی از بچّه های محل که منو داخل مغازه ی علی ماستی دید ، با تعجّب گفت : اصغر آقا ! میگن که تو رکورد سیگار کشی رو در محل شکسته ای و روزی پنج بسته سیگار می کشی ؟
من هم باد به غبغب انداختم و با غرور گفتم : ما اینیم دیگه .
بعد او گفت : من که رویهم رفته روزی حدوداً یک بسته بیشتر نمی کشم .از این بیشتر ، هم از نظر مالی برام مقدور نیست ، و هم اینکه به خاطر سیگار کشیدنم همیشه با همسرم جرّو بحث داریم .
ولی من به او گفتم : اوّلاً من اونقدر درآمد دارم که پول پنج بسته سیگار که نه ده بسته هم برام هیچ چی به حساب نمی یاد ؛ دوّماً زن من جرأت نداره در برابر من جیک بزنه. .البتّه این حرفو به خاطر حفظ شخصیّت خودم زدم و گر نه خودت می دونی که من از دیکتاتوری خوشم نمی یاد و همیشه به حرفای تو گوش می کنم .
زری خانم در حالی که با شکّ و تردید به حرفهای شوهرش گوش می کند ، سرش را ظاهراً به علامت تأیید حرفهای او تکان داده ،آهی می کشد و با لحنی ملایم و صمیمانه می گوید : اگه تو به حرفای من گوش می کردی ، لااقل سیگار رو ترک می کردی و از این که به اصغر سیگاری معروف شده ای ، این قدر خوشحال نمی شدی و افتخار نمی کردی . تو فکر می کنی اصغر سیگاری اسم آبرومندانه ای یه که بچّه های محل بهت می گن ؟ من که از گذاشتن این نام روی تو احساس شرمندگی می کنم . تعجّب می کنم تو با این سنّت چرا بعضی وقتا مثل بچّه ها فکر می کنی .
اصغرآقا که از همسرش انتظار شنیدن چنین حرفی را ندارد ، یک دفعه جا می خورد و در حالی که اخمهایش را در هم کشیده و چپ چپ به او نگاه می کند ، با لحنی خشن داد می زند : بس کن دیگه ! . من فکر می کردم تو آدمی . خواستم دو کلمه دوستانه باهت حرف بزنم . ولی تو باز زدی توپرم . و از بس ور زدی سرمو بردی . از تکرار این حرفها دیگه خوشم نمی یاد . صد بار بهت گفته ام به سیگار کشیدن من کاری نداشته باش و گرنه بد می بینی . ولی باز تو از رو نمیری و ولکن نیستی .
زری خانم که احساس می کند در جواب حرفهای منطقی و صادقانه و صمیمانه ی او شوهرش عکس العملی غیر منطقی و زورگویانه ای را ابراز کرده است ، پس از نگاه معنی داری به قیافه ی او ، از اعماق وجودش آه سردی می کشد و دیگر چیزی نمی گوید .
اصغرآقا هم پس از چند دقیقه ساکت می شود ولی به خاطر لج بازی با خانمش فوراً سیگاری روشن کرده بین لبهایش می گذارد و برای اینکه او را بیشتر ناراحت کند ، پس از هر پوک زدنی دودش را از دماغش بیرون می دهد.
آنروز تا شب بین اصغرآقا و خانمش با دلخوری می گذرد . ولی از فردای آنروز رابطه شان نسبتاً عادی می شود .و حدود یک ماهی بدون اینکه چندان مشکلی بینشان پیش بیاید سپری می گردد .
در یک روز جمعه که اصغرآقا از صبح داخل خانه مانده و فقط یک بار برای خریدن نان و میوه و سیگار تا سر کوچه رفته و به خاطر اوقات تلخی اش با زری خانم نیز حوصله اش سر رفته است ، ساعت حدود چهار بعد از ظهر به فکر می افتد که سری از دوستش کاظم آقا بزند .تا با درد دل کردن با او ناراحتی های حاصل از فشار زندگی و جرّ و بحث های خانوادگی از دلش بیرون شود و در ضمن با هم نیز سیگاری بکشند و کیفی بکنند .
لذا به قصد رفتن به خانه ی دوستش کاظم آقا پس از یک خدا حافظی سرسری از خانمش ، از خانه بیرون می رود و بعد از مقداری پیاده روی و سوار شدن در اتوبوس و باز مقداری پیاده روی دم در خانه ی کاظم آقا می رسد .
هر چه زنگ می زند ، کسی در را باز نمی کند . فکر می کند چون روز جمعه است ، ممکن است او به اتّفاق خانواده اش برای بازدید خویشان یا احوالپرسی از پدر و مادرش و یا این که برای گردش در پارکی ، خیابانی ، جایی از خانه بیرون رفته باشد ، که شاید تا آخر شب هم برنگردد . ناچار پس از کمی پیاده روی در خیابانها سوار اتوبوس شده ، با دلی تنگ و اعصابی ناراحت به خانه برمی گردد.
تا وارد خانه اش می شود ، هنوز کت و شلوارش را از تنش در نیاورده که همسرش پس از سلامی آهسته می گوید : اصغرآقا برای شام نون نداریم .
اصغرآقا هم بلا فاصله می رود و از نانوایی آخر کوچه دو عدد نان می خرد و با این که ظاهرً از همسرش چندان ناراحتی ندارد ، ولی باز هم به خاطر این که نتوانسته است کاظم آقا را ببیند ، که احوالش را بپرسد و مقداری هم با وی درد دل کند ، دمق و کلافه است .
لذا پس ازخریدن نان و برگشتن به خانه برای این که سرش را جوری گرم کند ، حدود یک ساعت وقتش را صرف بازی با پسرچهار ساله اش هاشم می کند.
پس از مقداری بازی کردن با او قدری کسالت و ناراحتی اش کاهش پیدا می کند . ولی باز هم شوری در دلش افتاده و در انتظار جمعه ی آینده است که بتواند به دیدن دوستش برود .
در اوّلین جمعه به خاطر پذیرایی از مهمانهایی که از راه دور به خانه اش آمده اند ، موقعی به یاد کاظم آقا می افتد که دیر شده است .
یک هفته می گذرد .باز جمعه جدیدی سر می رسد . قبل از ظهرش را در داخل خانه صرف گرفتن نان و سبزی و رفتن حمّام و آرایشگاه و بقیّه ی کارهای لازم می کند .
بعد از ظهر پس از بیدار شدن از خواب تصمیم می گیرد سری به کاظم آقا بزند . زری خانم را هم در جریان قرار می دهد .
زری خانم ناراحت می شود و اعتراض کنان می گوید : الآن دو هفته یه که مادرم مریضه و ازش خبر ندارم . بیا به خاطر من امروز سری به مادرم بزنیم .چون او مریض هم هست خیلی خوشحال میشه و ثواب داره. اینهمه با اون دوست لات و ولگردت رفت و آمد کردی چی گیرت آمد ؟
اصغرآقا از این جور توهین کردن خانمش به دوستش که تا کنون سابقه نداشته است ، به شدّت ناراحت می شود و با فریاد اعتراض آمیزی می گوید : دهنتو به بند . لات و ولگرد هفت جدّ و ابادتن . زن نفهم ! مگه آدم با دوستش که رفت و آمد میکنه ، باید چیزی گیرش بی یاد ؟ معرفت تو همین قدر بیشتر نیست.
احمد ابراهیمزاده مشهدی تخلص (آبی (آسمانی) ) ابراهیم زاده ی مشهدی تخلص (آبی (آسمانی)) شاعر ، نویسنده و خواننده و دارای شمّ سیاسی و ذوق فنی و هنری و تحقیقاتی در موارد مختلف و متنوع و دارای مدرک فوق دیبلم مخابرات و کارشناس حقوق(کام من تلخ از همه تلخینه هاست) درد من درد تمام سینه هاست) (این دل تنگ بخون آغشته ام ) زخمی ی تیغ تمام کینه هاست) (اشک من هم در نمود دردها) (بر رخم زنجیری از آیینه هاست) |